fanashodegan



آدم ها اولین بارها که عاشق می شوند چه تصوراتی دارند، فکر می کنند دیگه به اون آدم خوشبخته تو فیلما تبدیل شدند. 


اصولا آدمیزاد همین گونه است در مورد یک چیز تخیلات زیاد می کند بعد که دید آن چیز همانی نیست که او می خواهد می خورد توی ذوقش و شاید هم دلیل خوردن توی ذوقش همین بافتن های الکی ذهنی بوده .


مثلا من فکر می کردم خوردن هندونه خنک تو شرجی زیر کولر گازی می تونه یکی از بزرگترین لذت های دنیا باشه خیلی این مسئله رو تو ذهنم بزرگ کردم تا این که یه روز تجربش کردم و دیدم نه بابا اونقدر ها هم لذت بخش نیست و خوردن تو ذوقم نه به خاطر هندونه بد یا باد کولر بود بلکه به خاطر بالا بردن انتظارم از خوردن هندونه تو دمای شرجی زیر کولر گازی بوده .


یا مثلا عاشقی  


اولین باری که تو هجده، نوزده سالگی کاملا اتفاقی تو کلاس فیلمنامه نویسی عشق رو تجربه کردم فکر می کردم قدم تو چه مسیری گذاشتم و این دختر لابد دختر رؤیاهای منه ولی دیدم نه، حالا که فکر می کنم اون دختره زیاد دختر بدی نبود ولی باز من الکی عشق رو گنده کرده بودم.


این داستان ادامه دارد .



پی نوشت : نگارنده متن اصولا اعتقادی به مقوله عشق در نگاه عامیانه ندارد.


کل عالم در یک انسان - در تو - می گنجد. هر چیزی که اطراف خود می بینی - از جمله چیزهایی که از آن ها خوشت نمی آید و حتی افرادی که از آن ها بدت می آید یا بیزاری ، به درجات مختلف درون تو حضور دارند. بنا بر این ، دنبال شیطان هم در بیرون از وحودت نگرد. شیطان قدرتی عجیب و غیرعادی نیست که از بیرون به تو حمله کند. شیطان یک ندای عادی درونی است. اگر بتوانی خودت را تمام و کمال بشناسی و با صداقت و جدیت، با هر دو بعد تاریک و روشن خود روبرو شوی، به مرتبه ای متعالی از آگاهی خواهی رسید. موقعی که انسان به این درجه از شناخت خودش برسد، به شناخت خدا ناسل می شود.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها